آقا گل




Thursday, October 31, 2002

٭ ساعت 8 شبه الان رسیدم خونه.
با دوستام رفته بودم بیرون.
نمیدونم چرا انقدر مردم . اصلا نمیدونم "انقدر مردم" معنی داره یا نه. آخه مردن که اندازه نداره.
ولی هزار ماشالله انقدر منطقم فازی شده و نسبیت رو رعایت میکنم که حتی برا مردنم هم قید و صفت میارم.
درود به روح پاک انیشتین و یاران با وفای او که نمیدونم 72 تا بودن یا کمتر و بیشتر.
ــ آخه پسر تو چرا انقدر به همه چی فکر میکنی؟
چرا اگه کسی دمق باشه، میری تو لک؟
چقدر تو بچه خوبی هستی. الهی دورت بگرده گربه نارنجی سر کوچتون.
آخه به تو چه؟ مگه وقتی از ترس اینکه یه وقت تخماتو تف نکنی، نفستو نمیدی بیرون، کسی برات میره تو لک؟
مگه وقتی یه هفته پاتو تو اون مرکز کوفتی علم و دانش نمیذاری و میشینی خونه در و دیوار نگاه میکنی و سیگار پشت سیگار روشن میکنی، کسی میاد بغلت بشینه و باهات ابرو در هم بکشه؟
پس تو این همه همدردی رو از کجا یاد گرفتی؟ این همه غصه خوردن برا یه نگاه پر از حرف و لبای دروغ گو که میگه "هیچیم نیست" رو از کی یاد گرفتی؟
تو و اون غریبه این. هممون غریبه ایم. آب و گل و جیگر گوشه و یارو همزبون مال تو فیلماس. آره؟ پس تو چته؟ دردت چیه؟
وقتی تنهایی یه جور خودتو اذیت میکنی، و قتی هم تو جمعی یه جور.
ــ نمیدونم چمه. همینم که هستم درست بشو هم نیستم. حتی اگه همه رو حواله کنم به تخمم بازم یه چند تایی هستن که نمیتونم هضمشون کنم.
همه حرفات درست. اما من همین الاغی که از اون اول بودم میمونم. مطمئنم. هر کسی یه چیز از ننه باباش به ارث میبره. از فضل پدر مرا حاصل همین دل صاب مرده شده که روزی صد بار لنگای بد بختم رو میگیره و از دو طرف میکشه تا رگای آلتم بزنه بیرون و از درد خوابم ببره.
دندونامم دیگه از بس بهم ساییدم، شده صحرای عرفات.
کاش اینو میفهمیدی. کاش انقدر آزارم نمیدادی.




٭


چشم چشم دو ابرو
دماغ و دهن یه گردو
چوب چوب شیکمبه
این آقا چقدر ناراحته
چرا آخه؟ تو هم مثل منی؟ لب دریا هم که هستی پشتتو میکنی به همه، لب میذاری؟
الهی!




........................................................................................

Wednesday, October 30, 2002

٭ اصلا فکر نمیکردم که یه نفر توی خونه ی خودش انقدر ترس رو تجربه کنه.
حالا هی بگین خانواده آب و گل آدمه، جای امنه، جایی که وقتی شب میای خونه استخوناتو کنار آتیش شومینه گرم کنی.
جایی که با آرامش سرتو بذاری و بخوابی.
دختر تو چی میکشی تو اون خونه.
وقتی که با چشمای براق و لبای لرزونت بهم گفتی که اون منو میزنه دلم هری ریخت پایین.
از ترس دادشش باید شبا از در پشتی بیاد خونه و بره تو اتاقش در رو قفل کنه.
داداشش بهش میگه جنده.
یه بار میخواسته سرشو ببره.
زور هیچ کس هم بهش نمیرسه.
برا اینکه شب بره دست شویی باید با کمک مامانش مطمئن بشه که اون نره خر خوابیده بعد با ترس و دلشوره در اتاقشو باز کنه و بره دستشویی.
هیچ میدونی که تو اتاق خودش دستشویی درست کرده ؟
میدونی که شبا از صدای در اتاقش با وحشت از خواب میپره ؟
میدونی که اون دختر 14 ساعت در روز کار میکنه تا خرج خونه رو بده ؟
میدونی که داداشه عشق و حالشو میکنه و غیرتی شدن و با وجدان شدنش فقط مال این بد بخته فلک زدس ؟
میدونی برا چی با اون پسر خوابید ؟
میدونی کسی که تو خونه ی خودش بهش بگن جنده و هرزه کجا رو برای سر گذاشتن و حرف زدن انتخاب میکنه ؟
وقتی بهش میگم میگذره دختر، میگذره. به من میگه تو پسری.
تف به این روزگار.




٭ سر به راه یعنی چی ؟
یعنی نماز بخونم، سیگار نکشم، روزی یه ساعت بیشتر نرم اینترنت، زیاد با تلفن حرف نزنم، صبح پاشم به جای اینکه بیام سر pc برم یه دوش بگیرم و صبخونه بخورم، برا تو هم چایی درست کنم و میوه بشورم که با خودت ببری سر کار، بعدشم زود از خونه برم بیرون که به اتوبوس برسم و مجبور نشم 250 تومن پول تاکسی بدم.
سر کلاس هام برم. خسته نشم. کوشا باشم. وقتی میام خونه بهت با خوشرویی سلام کنم. بعد بگم لطفا آشغالا رو بده بذارم بیرون. بعد دوباره به جای اینکه بیام پای pc برم سر درسم. تا ساعت 10:30 همه درسامو بخونم. بعد بهت شب بخیر بگم و مثل مرغ پر کنده برم تو لونم. اگه تخم کردم واست که چه بهتر.
فکرای بد نکنم. دختر بی کلاس نبرم رو تخت خوابم. دختر که میارم کارت دانشجوییش همراهش باشه. آزمایش ایدز هم داده باشه، نتیجشم بگیره دستش با خودش بیاره.
با کسی بیرون نرم. اگرم میرم با آرش و احسان برم که پسرای سالمی هستن، ماماناشونم ازشون راضین.
تازه مهمونشون نکنم. زندگی دانشجویی داشته باشم.
اگه شاگرد میگیرم سرباز نباشه، آخه تو پادگانا مننژیت شایع شده. خونشونم حتی الامکان افسریه نباشه.
بهت نگم پول بده. این کلمه رکیکه.
اگه بهم گفتی خر بهت نگم گاو.
ظرفارم بشورم، در اتاقم نبندم، موزیک ملایم گوش بدم. از اینا که هی داد میزنن گوش ندم.
از پسر آقای فلانی و خانوم بهمانی هم یاد بگیرم ــ که چقدر آقاس ــ
آره ؟
منظورت از سر به راه این بود ؟ چیز دیگه ای نمیخوای ؟
نبود ؟ 1، 2، 3
فروخته شد به خانوم هاویشام با اعمال شاقه.
shit....




٭ امروزم به رفتار چند روز گذشته حالشو نداشتم برم دانشگاه.
خسته ام و دل و دماغ ندارم.
میدونم که اینطوری نمیمونه. بازم یه فردای دیگه میاد با یه عالمه وسوسه و چیزای امروز خوش کنک.
نه که فکر کنی چون امروز خوش کنکه دل خوش کنک نیست ها.
بعضی از آدما زندگیشون قالب داره، بعضی هام جوونی و میان سالی و پیریشون.
آدمایی هم هستن که روز به روز قالبشون عوض میشه. بعضی هام مثل من از قالب فرارین.
به خاطر اینکه تمام سال های خاک خوردشون یه قالب تنگ و اجباری داشته.
کسی که تا الانش جز مدرسه رفتن و داشگاه رفتن، فقط کتاب خونده و آهنگ گوش داده.
گهگاهی هم تو این راه فرتوت، چند تایی مگس از سر و صورت دوستای رنگارنگش کیش کرده، ولی اونم در حدی که پاش از گلیمش دراز تر نشه.
اون موقع زندگی مال خودم نبود.
بابام زورش از من بیشتر بود. وضع مالی خراب و تورم و مملکت گل و بلبل هم چیزی نبود که زورمو بهش برسونم.
عاشق رفیق بازی و شهرت و بلند پروازی بودم.
اما همیشه روی زود پز سوت کشون من سوپاپ میذاشتن. باور کن زورم بهشون نمیرسید.
کوتاهی نمیکردم. میدونی چقدر به در و دیوار زدم ؟ میدونی چقدر خودمو چپوندم تو سرزمین عجایب ؟
اما همیشه اعجاز واقعیت ــ قاطع و برنده ــ شمشیر در پرندگان نهاد که "پرواز کبوتر ممنوع".
حالا که دستم باز تره. حالا که نمیذارم کسی سوارم بشه. حالا که زورم به همه آدما میرسه ــ البته برای دفاع نه برای حمله ــ
دیگه زورم به خودم نمیرسه.
هاها... عجب روزگاری شده ها... کجاست آن عیاری که مرا از خود ستاند و به خویشم باز دهد ؟
پاهام خواب رفته، مهره هام خشک شده، نیاز به یه مشت و مال اساسی دارم.
قول میدم که راندمانم از 50% بیشتر باشه.
باور کن راندمان کمی نیست.
اگه باور نداری از ترمودینامیک بپرس.
چقدر شعر و ور گفتم! قول میدم خوب شم، باشه ؟ یه خورده دیگه طاقت بیار.




........................................................................................

Tuesday, October 29, 2002

٭ صبوحی به سبک شاهین دلتنگستان

اگر دیدی که زیدت طرز رقصش فرق کرده
بدان پریـــــــــــــــود شدست و گریه کرده

شاعر: همون که میو میو میکنه برات




٭ خوب ببینم من چرا کافر شدم.
بازم یه چیزی یه جایی خوندم راجع به مسلمونی و این حرفا فیلم یاد عربستون کرد.
هر چی فکر میکنم میبینم من مشکل شناختی و این حرفا نداشتم.
نه این که همه چیز برام روشن باشه ها، منظورم اینه که برام مهم نبوده که هست یا نیست.
هست و نیستش مال وقتیه که تازه صدام یه کم داشت دو رگه میشد.
همون موقع که تو حال ملکوتی که میرفتم و شروع میکردم به خارش خودم یه چیزی ازم خارج میشد که از بس چشم و گوشم بسته بودم نمیدونستم چیه، به خاطر همین میترسیدم.
همون موقعی که ما هم در قسمت تحتانی بازوان مردانه مان صاحب یه چیزایی شدیم.
خلاصه که اون موقع خیلی اندر احوالات بود و نبود می تفکریدم و چون سر انجام ریدم، رفتم در خونه ی دلم گفتم هی الاغ تو چی میگی ؟ اونم گفت من میگم هست. اگه نباشه خیلی ترسناک میشه، خیلی خر تو خر میشه، خیلی بی کس و کار میشی.
منم گفتم هر چی تو بگی. خلاصه مسلمون شدم، اونم چه مسلمونی از اونا که هر روز به اعمال خودش رسیدگی میکنه، بعد یه جاهایی که میرسه دچار عذاب از ناحیه وجدان میشه و خودشو سرزنش میکنه و از خودش بدش میاد.
از اونا که وقتی "خودشو ارضا میکنه" بعدش تا یه سطل ماست پاکبان گریه نکنه ورم روحش نمیخوابه و نمیتونه قدم از قدم بر داره.
از یه طرف خیلی مقید بودم از یه طرفم خوب horney شدن دست منه بد بخت بی نوا نبود.
خلاصه همین طور پیش رفتم و پیش رفتم تا این عذاب وجدان لعنتی شد جزء لا ینفک زندگی من. اصلا شد default من.
انقدر رسوخ کرد توی من که شبیه وسواس شده بود. از اونم خورنده تر.
از خوردن و راه رفتن و نگاه کردن و دست شویی رفتن بگیر تا فکر کردن و تفریح کردن.
این جوریا حالم ازش به هم خورد.
با تمام غرایز و مسائل طبیعی و واقعی و مقتضیات سنی من دین در تضاد بود.
اما بازم ادامش دادم.
ولی ضربه ی آخر رو شرایط بحرانی که سه سال پیش برام بوجود اومد، وارد کرد.
وقتی که از ترس و تنهایی و تهدید های وحشتناکی که نمیخوام راجع بهش بنویسم یه هفته ی تموم بدنم سرد بود و نمیخوابیدم. از صدای در میپریدم. از صدای تلفن خورد میشدم. از آدما انزجار داشتم. هیچ کس رو هم نداشتم. تازه اونی هم که همیشه فکر میکردم اگه چیزی پیش بیاد فوقش اون هست، از دست که داده بودم هیچ، جورش رو هم باید میکشیدم.
دریغ از لطف و کرمش.
دریغ از یه سر سوزن آثار وجودیش.
شعرای شاملو و اخوان رو که میخوندم میدیدم عصیان منم از همون جنسه ــ در یکی فریاد زیستن ــ
اون موقع فقط دلم میخواست هیتلر بودم و همه رو قتل عام میکردم.
هاها.
فکر کنم از همون موقع ها بود که قید همه ی این چیزا رو زدم.
گفتم چیزی که تاثیر عملی نداره تو زندگی من، میخوام صد سال سیاه بار سنگینش رو رو شونه هام تحمل نکنم.
میخوام صد سال سیاه به خاطرش روح بد بختم رو مثل خر زیر بار نبرم.
اگه قیامتی بود و ازم باز خواست کردن، میگن لا مروتا آخه من دیگه ازم چی مونده بود که میخواستین ضجرش بدم و گوشتشو آب کنم ؟
منو فرستادی تو اون خراب شده، خوار و ذلیلم کردی، شونه هامو نحیف کردی و هی شلاقم زدی، بعد میخواستی چه کار کنم ؟
شکر کنم ؟
شکر که نمیکنم، به تخمم هم حسابت نمیکنم.
اصلا خدایی که باش. میخوای سرب داغ تو ما تحتم بریزی بریز اما من چیزی ازم نمونده که بخوام دو دستی نگهش دارم.
بهشت و حوری پریهاشم برا همونا که عرق تنشون بوی گلاب میده و همش پیامبر و امام راه به راه میفرستی تو خوابشون و چشم بصیرت بهشون عطا کردی که.
پرستشی هم اگه در کار باشه اینه که این زیر میبینی :
نفس خشم آگین مرا
تند و بریده
در آغوش میفشاری
و من احساس میکنم که رها میشوم
و عشق
مرگ رهایی بخش مرا
از تمامی تلخی ها می آکند
بهشت من جنگل شوکران هاست
و شهادت مرا پایانی نیست.
دیدار به قیامت.




........................................................................................

Monday, October 28, 2002

٭ برای خانوم گل عزیزم

سلام به رفیق راه و همدم گاه
ثانیه ها و دقیقه ها و ساعت ها فرو میرن تو کام مرداب عمر اوبار و من و تو هنوز بر همون عهد سابق چشم به فردا داریم.
فردایی که ژن و وراثتش رو از من و تو نگرفت. از امروز گرفت، از دیروز گرفت، از تاریخ گرفت.
من و تو فقط قابله بودیم. قابله هایی که از به دنیا اومدن بچه ی اون دیگری، به اندازه ی خودش شادی کردیم و نذر و نیاز کردیم.
کاکا سیاه!!!
زنده بودن و شهرت و اعتبار و امید و آرزمون رو سهمیه بندی کردن و بهش سوبسید دادن.
و من و تو هیچ وقت نتونستیم بهشون بگیم که چقدر فکر میکنیم احمقن. و چقدر از اینکه عمر ما رو دارن هدر میدن ازشون متنفریم.
اگه این کار رو میکردیم یا باید طنابو با افتخار به گردنمون مینداختیم و از چهار پایه ی عدالت بالا میرفتیم. یا باید قید همه چی رو میزدیم؛ میشدیم دیوار، میشدیم در.
اما من و تو نه منصور حلاج بودیم نه در و دیوار.
من و تو از یه جنس دیگه بودیم. از جنس باد. بادی که حالا چیزی نیست جز یه فوت!
ماهیتش عوض نشده، اما انتظار بیهوده کشیدن پشت لب های سرد اونها داره خستش میکنه.
داره از پا درش میاره.
رویای سیم گیتار در حسرت دست های مرد اسپانیایی.
انتظار انتظار انتظار.
از کوک خارج شدن همون و عقب افتادن اجرا، و عشق نافرجام دیدن صحنه همون.
عریضه نویسی و آجان و آجان کشی هم که میشه قوز بالا قوز... هاها... پیدا کنید پرتغال فروش را!
آتلانتیس و ممول و الدورادو یه طرف، اتوبوس و نون و زن و بچه طرف دیگه.
بین بی غیرتی و مردونگی، فاصله به اندازه ی همه ی دنیای من و تو بود.
خوب تا اینجاش زیاد مهم نیست. ما که برامون خیالی نیست.
در پی او چو قلم گر به سرم باید رفت، بروم.
اما چیزی که من و تو رو تو خط نگه داشت و نذاشت پی بی خطی و دفتر نقاشی خودمون بریم، خوب میدونیم که چی بود.
اگه تو ده بیست سی چهل، صد به تو میفتاد میرفتی بیرون و بازنده بودی، اگرم به تو نمیفتاد بازنده ی بی چون و چرا بودی.
آره دوست من! اون که یار کشی میکرد کارش رو خوب بلد بود.
اون موقعی هم که قوانین رو وضع میکرد، به من و تو هنوز ابر و باد و مه خورشید و فلک نداده بود تا جلوش وایسیم و به غفلت نخوریم.
نتیجه این شد که فرق چندانی نداره که ترازو کدوم وری وایسه.
قبل از اعلام نتیجه ی دادگاه باید همه چیز معلوم بشه.
و ما همیشه انصرافمونو کتبا و رسما تقدیم کردیم.
البته شاکی ما همچین هم آدم بی رحمی نبود.
در ازای هیچی به ما کلی قاقالیلی میداد.
خوب ما هم از ذروه ی همون بابا ننه بودیم.
عشق و حال و صفا و سوتی... بقیشم علی الحساب حواله ی کون گنده ی دشمن کردیم.
اما من و تو یه جای کارمون میلنگه.
اونم اینه که حافظمون خیلی قویه.
مثل اینکه چاره ای نیست به جز اینکه بدیمش و خروس قندی بگیریم.
دندون لقو و خرابو باید کندش انداختش دور.
انقدر دور که دیگه "خیر" و بیابون و دختر چوپونی هم در کار نباشه.
خوب دیگه ما با اجازه بریم برای قضای حاجت.
اگه تتمه ای بود بعدا ضمیمه میکنم و با پیک باد پا برات میفرستم.
تا اون موقع زت زیاد.




........................................................................................

Home

[Powered by Blogger]